دلم تنگ شده…


دلتنگم..

دلتنگ بازی در حیاط خانه پدر بزرگ

دلتنگ بوی اتش بازی دزدکی

خط و نشانهای مادر… چشم غره پدر

دلتنگ بوی پلی کپی برگه امتحانی و پاک کن عطری

دندان شیری هما…ابگوشت لذیذ امین و اکرم

پیراشکی دکه مدرسه..سرودهای سر صف

همیشه زخم شدنهای سر زانو..هیجان گرفتن کارنامه…امضا ولی پایین نمره امتحان

دلم بد جور تنگ است


مرگ او را از کجا باور کنم؟

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

نصایح زرتشت به پسرش

 

آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر

قبل از پاسخ دادن بیندیش

هیچ کس را ریشخند مکن

نه به راست و نه به دروغ سوگندمخور

خود برای خود، زن برگزین

به بدی و دشمنی کسی خرسند مشو

تا جایی که می توانی، از دارایی خود داد و دهش نما

کسی را فریب مده تا دردمندنشوی

از هرکس و هرچیز دل آرام مباش

فرمان خوب ده تا بهره خوب یابی

بیگناه باش تا بیم نداشته باشی

سپاس دار باش تا سزاوار نیکی باشی

با مردم یگانه باش تا رازدار و نامدارشوی

راستگو باش تا پایداری داشته باشی

فروتن باش تا دوست بسیار داشته باشی

دوست بسیار داشته باش تا ناموَر باشی

نامدار باش تا زندگانی به نیکی گذرانی

دوستدار دین باش تا پاک و راست گردی

برابر پیام درون خود رفتار کن که بهشتی شوی

بخشنده و جوانمرد باش تا آسمانی باشی

روان خود را به خشم و کین میالای

هرگز ترشرو و بدخو مباش

در انجمن نزد مرد نادان منشین که تو را نادان ندانند

اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی کسی را دشنام مده

دورو و سخن چین مباش

در انجمن نزدیک دروغگو منشین

چالاک باش تا هوشیار باشی

در پگاه زود برخیز تا کار خود به نیکی به انجام رسانی

اگرچه افسون مار خوب بدانی ولی دست به مار مزن تا تو را نگزد و نمیری

با هیچ کس و هیچ آیینی پیمان شکنی مکن که به تو آسیب نرسد

خودخواه و خودپسند مباش، زیرا مرد( انسان ) چون مشک پرباد است و اگر باد آن تهی شود چیزی نمی ماند

علت پشت خمیده


پسری به پدرش گفت:پدرچرا پشت شما خمیده شده است

پدرگفت:وقتی پسری پدرش را اذیت کند پشتش خمیده می شود.

پسربا شیطنت خاصی گفت:پس پشت پدربزرگ برای همین خمیده شده است.

130.jpg

از دوست من

بعضی ها میگن!!!

محمد در وبلاگ باران نوشت:

اوايل دهه شصت نوجواني بيش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهايي را كه تنها شامپوي موجود، شامپوي خمره ايي زرد رنگ داروگر بود...

 تازه آن را هم بايد از مسجد محل تهيه مي كرديم و اگر شانس يارمان بود و از همان شامپوها يك عدد



صورتي رنگش كه رايحه سيب داشت گيرمان مي آمد حسابي كيف ميكرديم...

سس مايونز كالايي لوكس به حساب مي آمد و ويفر شكلاتي يام يام تنها دلخوشي كودكي بود.

صف هاي طولاني در نيمه شب سرد زمستان براي 20 ليترنفت،

بگو مگو ها سر كپسول گاز كه با كاميون در محله ها توزيع مي شد،

خالي كردن گازوئيل با ترس و لرز در نيمه هاي شب...



روغن، برنج و پودر لباسشويي جيره بندي بود، نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را براي تهيه جهيزيه

به دردسر مي انداخت و پو شيدن كفش آديداس يك رويا بود...

همه اينها بود، بمب هم بود و موشك و شهيد و ... اما كسي از قحطي صحبت نمي كرد! يادم هست با تمام



فشارها وقتي وانت ارتشي براي جمع آوري كمك هاي مردمي وارد كوچه مي شد بسته هاي مواد غذايي،

لباس و پتو از تمام خانه ها سرازير بود...

 همسايه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهرباني بود، ...خب درد هم بود...

امروز اما فروشگاه هاي مملو از اجناس لوكس خارجي در هر محله و گوشه كناري به چشم مي خورند و هرچه بخواهيد و نخواهيد در آنها هست...

از انواع شكلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوي خارجي، شامپو برای موهای رنگ شده تا شامپو برای موهای نرم و خشک٬



لباس و لوازم آرايش تا موبايل و تبلت، داروهاي لاغري تا صندلي هاي ماساژور، نوشابه انرژي زا تا بستني با روكش طلا، رينگ اسپرت تا...

و حال با تن هاي فربه، تكيه زده برصندلي ها نرم اتومبيل هاي گرانقيمت از شنيدن كلمه قحطي به لرزه افتاده به سوي بازارها هجوم مي بريم...


مبادا تي شرت بنتون گيرمان نيايد! مبادا زيتون مديترانه ايي ناياب شود!

اشتهايمان براي مصرف، تجمل، پُز دادن و لِه كردن ديگران سيري ناپذير شده است...

ورشكسته شدن انتشارت، بي سوادي دانشجوهامان، بي سوادي استادها، عقب افتادگي در علم و فرهنگ و



هنر، تعطيلي مراكز ادبي فرهنگي و هنري و ... برايمان مهم نيست!

 ولي از گران شدن ادكلن مورد علاقم مان سخت نگرانيم! ... مي شود كتابها نوشت... خلاصه اينكه اين

روزها لبخند جايش را به پرخاش داده و مهرباني به خشم...

هركس تنها به فكر خويش است... به فكر تن خويش!

قحطي امروز قحطي انسانيت است... قحطي همدلي ...قحطي عشق!

سخن دوست!!!!

اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شاید،

ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،

و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.



اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛

عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.



اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛

محال نبود وصال!

و عاشقان که همیشه خواهانند،

همیشه می توانستند تنها نباشند.



اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،

خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.



اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،

و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان،

جستجو نمی کردیم.



اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛

با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،

و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان،

حبس نمی کردیم.



اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم.

هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛

ولی گنج ها شاید،

بدون رنج بودند.



اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.

و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛

تا دیگران از سر جوانمردی،

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند.

اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،

اگر همه ثروت داشتند.



اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند،

و زندگی، بی ارزشترین کالا بود.

ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.



اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ...

اگر عشق نبود؛



اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند.

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،

من بی گمان،

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

هرگز ندیدن مرا.


آنگاه نمیدانم ،

به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟

ایمیلی از بتول راستی

کمی با فکر بخوانش!!!!

به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.
به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند :
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.
به بچه هایی فکر کن که گفتند :
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.
به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.
به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.
من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ،
ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند،
سوگواری می کنم.
من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که :
آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند،
و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند،
گریه می کنم.
به افراد دور و بر خود فکر کنید ...
کسانی که بیش از همه دوستشان دارید،
فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید،
در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید.
قدر لحظات خود را بدانید.
حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛
زیرا اگر دیگر آنها نباشند،
برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود !

"دیروز"
گذشته است؛
و
"آینده"
ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.
لحظه "حال" را دریاب

چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری.
اندکی فکر کن ...!

از سپیده

این روزها....

این روزها رسیدن را دوست ندارم

این روزها آنچه دوست دارم در مسیر بودن است

این روزها بیشتر خنده هایم تصنعی است

این روزها کمتر حرف می زنم

این روزها آهسته تر قدم برمی دارم

این روزها مدام شبهی مقابل چشمانم است

این روزها ساعت ها کتاب جلویم باز است

 بی آنکه صفحه ای خوانده باشم

این روزها زودرنج شده ام


این روزها دوست دارم بنشینم ساعت ها خیره شوم به نقطه ای

بی صدا، بی حرکت، بی دغدغه...

این روزها خبرنوشتن  که عاشقش بودم برایم تبدیل به عذاب شده

این روزها ترافیک دیگر اذیتم نمی کند

این روزها بی دلیل گریه ام می گیرد

این روزها چیزی در من می شکند

این روزها...

.

.

.



حال این روزهایم خوب نیست

حال این روزهایم خوب نیست

حال این روزهایم را به هیچ کس نخواهم گفت

روزهایم را یکی یکی میگذرانم

میگذرانم که فقط گذشته باشد

میگذرانم که گذشته باشد

ولی  میدانم که بعدها به زود گذشتن روزهایم و بیهورده گذشتنش حسرت میخورم

ولی حال این روزهایم این گونه است که دوست دارم بگذرد هرچند بیهوده

دوست دارم هر چه سریعتر تمام شود روزگاری که یک ساعتش برای من بک قرن میگذرد

چقدر دیر سپری میشود این روزهایم

حال این روزهایم خوب نیست

خوب که نه ُافتضاح است

روزهایم سخت میگذرد سخت تر از ان چه که فکرش را بکنی

حال این روزهایم مانند ادم های دیوانه است

حال این روزهایم خوب نیست

روزگاری که نمیدانم بعدها  که به یاد این روزگار امروزم بیفتم به ان  لبخند میزنم یا دوباره حالم را بد

 میکند

حال این روزهایم خوب نیست

تو حال این روزگارم را خوب کن خدای مهربانم..........

دعای دوستانم !!!

شب جمعه به سرم زد و یک پیامی رو به دوستانم ارسال کردم

در پیامم نوشتم اگه الان ازتون یک دعای خوب بخوام چه دعایی در حقم می کنید

جوابهای جالبی دادن

در ادامه مطلب بخونیدشون

ادامه نوشته

شهادت مظلومانه امام حسن عسکری(ع) تسیلت باد

لَیسَتِ العِبادَةُ کَثرَةَ الصیّامِ وَ الصَّلوةِ وَ انَّما العِبادَةُ کَثرَةُ التَّفَکُّر فی أمر اللهِ؛

عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار خدا اندیشیدن است.

(تحف العقول، ص448)

روزی ، وسائل معاش

امام حسن عسکری (ع) فرموده اند : گرچه خداوند در نظام حکیمانه ی آفرینش ، ارزاق مردم را تضمین کرده است ولی مبادا اندیشه ی ضمانت خداوند رازق، مغرورتان سازد و شما را از انجام فریضه ی کار و کوشش باز دارد.

جمله های طلایی


v      راه های خدا خردمندانه اند و چاره های او حكیمانه.

v      در عرصه زندگی، به ساز زندگی باید رقصید.

v      امروز است روز خوش اقبالی حیرت انگیز من.

v      در همه راه های خود او را بشناس و او طریق هایت را راست خواهد گردانید.

v      زندگی یك آیینه است، و ما در دیگران بازتاب چهره خودمان را می بینیم.

v      اندیشیدن به خنده می تواند، به خودی خود یك عامل شفا دهنده باشد.    وین دایر

v      محبت، مفهومی درونی است و وجود خودمان باید سرشار ازمحبت باشد.كاترین پاندر

v      خدمت به خلق وظیفه نیست، بلكه عبادت است.                          زرتشت

v      او را كارهای دست خودت مسلط نمودی. و همه چیز را زیر پای وی نهادی.

v      پس به آن چه رویاروی تو است با اعجاب بنگر.

v      نبوغ اندرون من آشكار شده. هم اكنون تقدیرم را به انجام می رسانم.

v      از سخنان خود عادل شمرده خواهی شد و از سخن های تو بر تو حكم خواهد شد.

v      انسان باید رها در لحظه زندگی كند.

v      متانت ریشه امید است، و امید كلید كامیابی.                              ایرانشهر

v      جدیت، مقصد را نزدیك می كند.                                             شیللر

v      نور نورها بر راهم می تابد تا (را گشودی توفیق) را آشكار كند.

v      برای كسی كه رضامندی مردم را می طلبد بر زمین سلامتی هست.

v      وعده های خدا بر صخره ای استوار بنا شده است چون طلبیده ام باید بستانم.

v      خدا معجزات خود را از راه هایی سحرآسا به انجام می رساند.

v      مهم ترین گام برای رسیدن به خواسته، نخستین گام یا درست طلبیدن است.

v      هر انسانی با تشرف به آیین عشق، به این سیاره پا می نهد.

v      شهامت سرشار است از نبوغ و سحر و جادو و اقتدار.

v      داوری مكنید تا بر شما داوری نشود، حكم مكنید تا بر شما حكم نشود.

v      خیر و خوشی بی كرانم از چهار جهت به سویم می آید.

v      كلام انسان عصای معجزه گر او است: سرشار از سحر و اقتدار.

v      هیچ چیز جز خودت نمی تواند برایت آرامش بیاورد.                   دیل كارنگی

v      نیروی علم و معرفت، بدون اراده قوی مانند درخت بی بار است.       ایرانشهر

لطفا كمی مكث كنید!


بهترین همسفر آن است كه در طول سفر فكر كنی یك نفری درعین دو یا چند نفر بودن.

بهترین آیینه وجدان توست، آگاه و بیدار باش.

بهترین شریك آن است كه اصلا وجود نداشته باشد.

بهترین گذشت آن است كه در موضعقدرت باشی و آن را انجام دهی.

بهترین ایده ها را همیشه احساس تو به تو هدیه می كند نه عقل تو.

بهترین راه حرف زدن، صریح و شفاف حرف زدن است، از حاشیه بپرهیز.

بهترین مامن شانه های كسی است كه از صمیم قلب دوستش داری.

بهترین نعمت بدون هیچ قید و شرطی، سلامتی است و دل خوش.

بهترین جست و جو، كنكاش در وجود خودت است.

بهترین عمل آن است كه بدی را با نیكی جواب بدهی.

بهترین راه برای بدگویان آن است كه در عمل عكس آن چه را كه گفته اند نشان بدهی نه با زبان.

بهترین فرار آن است كه از جمع غیبت كنندگان بگریزی.

بهترین بزرگواری آن است كه هرگز از بالا به كسی نگاه نكنی مگر آن كه بخواهی او را از زمین بلند كنی.

بهترین طرز فكر كردن آن است كه به دیگران بر اساس خصوصیات شخصیتی شان امتیاز بدهی نه بر اساس ظاهر و ثروت.

بهترین قدردانی آن است كه در آن افراط نباشد.

و بهترین مرگ آن است كه تنها جسمت از میان رفته باشد و نه اسمت.


یک سوال

لطفا جواب بدید
کدوم سخت تره:
1:کسی که دوسش داری دیگه نبینی؟
2:اونی که دوسش داری واسه اخرین بار ببینی؟

بچه نه نه یا بچه بابا:؟؟!!!


مامان
- بله ؟
- من می خوام به دنیا بیام ...
- باشه .

- مامان
- بله ؟
- من شیر می خوام
- باشه


- مامان
- بله ؟
- من ازون لباس خلبانیا می خوام
- باشه
- مامان
- بله؟
- من بوس می خوام
- قربونت بشم

- مامان
- جونم ؟
- من شوکولات آناناسی می خوام
- باشه

- مامان
- بله ؟
- من دوست می خوام
- خب

- مامان
- بله ؟
- من یه خط موبایل می خوام با گوشی سونی
- چشم

- مامان
- بله ؟
- من یه مهمونی باحال می خوام
- باشه عزیزم

- مامان
- بله ؟
- من زن می خوام
- باشه عزیز دلم

- مامان
- بله ؟
- من دیگه زن نمی خوام
- اوا ... باشه

- مامان
- .. بله
- من کوفته تبریزی می خوام
- چشم

- مامان
- بله ؟
- من بغل می خوام
- بیا عزیزم

- مامان
- بله ؟
- مامان
- بله
- مامان
- ... جونم ؟
- مامان حالت خوبه
- آره

- مامان ؟
- چی می خوای عزیزم
- تو رو می خوام .. خیلی
- ...

***

- بابا
- بله ؟
- من می خوام به دنیا بیام
- به من چه بچه .. به مامانت بگو

- بابا
- هان؟
- من شیر می خوام
- لا اله الا الله

- بابا
- چته ؟
- من ازون ماشین کوکی های قرمز می خوام
- آروم بگیر بچه

- بابا
- اههههه
- من پول می خوام
- چی ؟؟؟؟ !!!

- بابا
- هوم ؟
- منو می بری پارک ؟
- من ماشینمو نمی برم تو پارک تو رو ببرم ؟

- بابا
- هان ؟
- من زن می خوام
- ای بچه پررو .. دهنت بو شیر می ده هنوز

- بابا
- درد
- من زن نمی خوام
- به درک

- بابا
- بلا
- تقصیر تو بود که من به دنیا اومدم یا مامان
- تقصیر عمه ات

- بابا
- زهرمار
- من یه اتاق شخصی می خوام
- بشین بچه

- بابا
- مرض
- منو دوس داری
- ها ؟

- بابا
- ...
- بابا
- خررر پفففف
- بابا
- خفه
- بابا
- دیگه چته ؟
- من مامانمو می خوام
- از اول همینو بگو ... جونت در بیاد

انشای یک پسر دبستانی!!!

نام : کمال

کلاس : دبستان

موزو انشا : عزدواج!

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.

تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.

از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.

در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !

اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید

من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.

مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند.

همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود.

دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!

اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است.

قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان!

البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!

عبور از پلی به نازکی یک تار مو

 

 نوجوانان اندونزیایی برای رفتن به مدرسه مجبورند از پلی عبور کنند که تقریبا در حالت ویرانی کامل قرار دارد.

 

نوجوانان اندونزیایی برای رفتن به مدرسه مجبورند از پلی عبور کنند که تقریبا در حالت ویرانی کامل قرار دارد. این پل بر روی رود سیبرانگ در روستایی به نام بانتنگ قرار دارد که بر اثر سیل ویران شده است. هیچ کس نمی تواند این پل چه وقت سقوط خواهد کرد و آیا در آن زمان فردی بر روی آن خواهد بود یا نه.

منبع خبر آنلاین

من همه چهره ها را می شناسم


من چهره ای دیدم که به هزار چهره در می آمد و چهره هایی که یک رو بیشتر نداشت،مثل اینکه در قالبی ریخته شده باشد.

 من چهرهایی را دیدم که توانستم از ورای زیبایی رویش،زشتی پنهانش را دریابم و چهره ای را دیدم که باید

نقاب رویش را برمی داشتم تا زیبایی بی نظیر درونش را ببینم.
من چهره پیری دیده ام که چین و چروک چهره اش هیچ پیامی نداشت و چهره صافی را دیده ام که همه چیز بر آن حک شده بود.


من همه چهره ها را می شناسم،زیرا آنها از ورای پارچه ای که دیدگانم می بافند،نگاه میکنم،پس حقیقتی را که پشت آنهاست با بینایی خود میبینم

....

ای مترسک
آنقدر دستهایت را باز نــکــــن
کسی تو را در آغوش نمیگیرد
ایــســتــادگــی هــمــیــشــه تــنــهــایــی مــیــاورد

آرزوی من برای شما!!!

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
 
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه باکسانی که اشتباهات بزرگ وجبران ناپذیرمیکنند(خیلی سخته)
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان که هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم حیوانی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. (عالیه)
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم

اتفاقی واقعی




وقتی گروه نجات ، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده ، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه ، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است. وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ساله ای از زیر آن بیرون کشیده شد.نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. گزارش ایسکانیوز می افزاید ، او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است

مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده 
می شد:
 
 عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت !!

اندر فواید 118!!!!

 

بدون شرح !! (کاریکاتور) - www.taknaz.ir

مارمولک عاشق

 

این یک داستان واقعی است کاملا تکراری و قدیمی اما آموزنده که در ژاپن اتفاق افتاده.

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد

مرد شدیدا منقلب شد
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنیم



شانزدهمین   نوه بابام چشم به جهان گشود


این محسن مون هست تازه الان 4 روزه شده و شانزدهمین   نوه بابام هست

خدا همشون رو حفظ کنه یکی از اون یکی بهتر

البته چند تا دیگه هم به همین زودی ها اضافه می شن

به هر حالا این محسن آقا با اومدنش حال و هوای همه ما رو عوض کرد

ایشا ا... هزار ساله بشه


نه احساس می خواهم و نه منطق!!!!

احساسم را به دار اویختم...

منطقم را به گلوله بستم...

لعنت به هر دو......


که عمری بازی ام دادند...

دگر بس است...

می خواهم کمی به چشمانم اعتماد کنم...

آب مایه حیات!!!



باز هم ماشین تو حیاط خونه می شویید؟؟؟؟!!!

مادر یعنی این !!!

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم

.

برادرم گفت:چرا چتر با خودت نبردی؟

.

خواهرم گفت:چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟

.

پدرم با عصبانیت گفت:تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد!

.

اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک میکرد گفت

باران احمق!!

نامه ای به خدا!!!

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :

نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:نامه ای که برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند.پس ما باید انجامش دهیم و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود!

برگرفته از وبلاگ

سگ شرمنده...

انجمنی که می توانست گره گشای مشکلاتمان باشد.....

بسمه تعالی

هیئت مدیره محترم انجمن صنفی خبرنگاران خراسان جنوبی

سلام علیکم

احتراما اینجانب ...... که به مدت یک سال و اندی عضو انجمن صنفی خبرنگاران بوده ام به دلایل ذیل استعفا خود را اعلام می دارم:

1-هیئت مدیره انجمن صنفی خبرنگاران ،هدیه روز خبرنگار به مبلغ500 هزار ریال  متعلق به  اینجانب را  که بنا به مشکلات شخصی  موفق به حضور و شرکت در مراسم ویژه آن روز نشدم  بدون کسب اجازه  و حتی اطلاع قبلی به حساب انجمن واریز نموده است.

2-مدیر عامل محترم انجمن صنفی در تیرماه سال 90 در راستای رفع نیاز مسکن اعضا طی جلسه ای برای ثبت نام متقاضیان زمین در روستای دستگرد اقدام نموده است. البته با این وعده که ظرف مدت 2 هفته در صورت عدم تایید ، مبلغ دریافتی مسترد گرداند. حال آنکه از زمان آن جلسه تاکنون پس از گذشت 7 ماه وعده داده شده به صورت ناکامل به بار نشسته است.

3- از موارد عنوان شده در جلسه تیرماه 90، لحاظ افراد مجرد در بحث تامین زمین و واگذاری مسکن بود که متاسفانه حال بعد از گذشت 7 ماه و ذکر این نکته که افراد متقاضی مجرد هم مبلغ 500 هزار تومان اولیه را به حساب انجمن واریز نموده اند به متقاضیان مجرد اعلام شده که مشمول دریافت زمین نمی شوند.

4-علی رغم وعده مدیر عامل محترم انجمن صنفی و تاکید بر این قضیه که مبالغ دریافتی جهت ثبت نام مسکن در صورت عدم موفقیت انجمن در به نتیجه رسیدن کار، با لحاظ سود آن مسترد خواهد شد، پس از گذشت 7 ماه بدون کسب اجازه، از وجه اینجانب مبلغ 24 هزار تومان آن هم بابت عضویت سال دوم کسر نموده است.

 لذا اینجانب با توجه به مستندات فوق و تکیه بر اصل  خیانت در امانت هیئت مدیره انجمن صنفی خبرنگاران خراسان جنوبی ، این مجموعه را شایسته  رسیدگی به  مشکلات خود نمی دانم و  بنا به  ضربات مالی و روحی که از سوی انجمن مذکور در مدت یک سال گذشته متحمل شده ام از عضویت استعفا و تقاضا دارم تمامی مدارک موجود اعم از فتوکپی کارت ملی ، شناسنامه و یا عکس را به آدرس خیابان .......برگشت دهید.

                                                                                                          .........

رونوشت:

هیئت مدیره محترم انجمن صنفی خبرنگاران جهت اطلاع و اقدام

مدیرکل محترم اداره  کل کار ،  تعاون و رفاه اجتماعی خراسان جنوبی جهت اطلاع

مدیرکل محترم اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان جنوبی جهت اطلاع