غربت بقيع هم حكايتی است ز شعرهای بی‌نشانی تو ...


 می‌گويند بانوی بی نشان، می‌گويند آرامگاه تو پيدا نيست، می‌گويند وصيت نمودی مزارت پنهان بماند اما مادر چرا هر گاه نام بقيع می‌آيد دلمان اين همه ابری می‌شود و چشمانمان در غم بقيع و خاك غربتش رو به آسمان خدا می‌بارد؟

به گزارش خبرگزاری بين‌المللی قرآن(ايكنا) شعبه خراسان جنوبی، می‌گويند دخت نبی اكرم(ص) بودی و به گفته خود نبی(ص)، سرور زنان جهانيان، می‌گويند نماز كه می‌خواندی ستاره زمين می‌شدی و آسمانيان درخشش وجودت را به نظاره می‌نشستند، می‌گويند مهريه‌ات آب بوده و فدك ميراثی كه از پيامبر مهربانی برايت بر جای ماند، اما فاطمه جان، شكستن در و ميخی‌ كه پهلويت را شكافت يعنی چه؟

می‌گويند سالروز ميلادت را روز مادر نامگذاری كرده‌اند، چون برترين مادر دنيا بودی و سرآمد همه اين فرشتگان زمينی اما داستان فرزندی كه در بطن وجودت شهادت را چشيد و آغوش مادری‌ات را در بهشت برين معنا كرد را چگونه مادرانه برای فرزندم بازگو كنم؟

می‌گويند آن زمان كه خداوند از آسمان‌ها به زمين دعوتت كرد، آن زمان كه متولد شدی و در آغوش خديجه دختر خويلد به امر خدا لب به سخن گشودی و بر نبوت پدرت شهادت دادی، نبی مكرم اسلام(ص) فاطمه تو را نام نهاد، فاطمه يعنی جدا شده و بريده شده و و علت اين نامگذاری بر طبق احاديث نبوی، آنست كه: پيروانتان، به سبب شما از آتش دوزخ بريده، جدا شده و بركنارند، اما فاطمه جان چگونه آتشی كه پيروان ظاهری پدر بزرگوارتان بر جان خانه آرام شما افكندند را معنا كنم و چگونه تفسير زيبای فاطمه بودن را در ميان واژه‌های مهربانی تو و خاندان پاكی كه از تو بر جای مانده، تفسير كنم؟

می‌گويند، جان علی بودی و علی جانت و برای دفاع از ولايت زمان خود، برای دفاع از امام مظلوم و همسر مهربانت، مردانه در كوچه پس كوچه‌های مدينه دويدی تا ولايت زنده بماند و خطبه‌های فدكت در جان مسجد پيچيد و بر جای ماند، اما فاطمه جان آنهايی كه آن روزها سكوتت را به هر قيمتی خواستار بودند آيا امروز می‌بينند مدينه هنوز بوی مظلوميت را می‌دهد و آسمان غم‌گرفته آن هنوز از برای تو شعر باران می‌سرايد؟

بانوی بی نشان من، نشان از مادری‌ات هنوز در فاطميه بر روی پيراهن‌های عزای عاشقانت باقی است و محبتت در قطره قطره اشك‌های مادرانی می‌درخشد كه در مجلس سوگواری‌ات از در آغوش كشيدن فرزندان تازه متولد شده خويش، شرم دارند، مبادا مادر غريبشان به ياد محسنی بيافتد كه هرگز در آغوش نكشيد.

فاطمه جان، بانوی من، می‌گويند ام ابيها بودی و مادر پدر، می‌گويند در روزگار گرسنگی فرزندان كمك به ايتام و نيازمندان را واجب‌تر از سير كردن فرزندان كوچكت می‌دانستی، می‌گويند انفاق را همچون نص صريح آيات قرآن از بهترين اموال خود، با اهدای لباس شب وصالت به تكامل رساندی، اما مادر جان پس چگونه لحظات وداع يتيمان و مردم خواب مدينه را با تو می‌توان معنا كرد، آن زمان كه تابوتت آرام و بی‌صدا كوچه‌های مدينه را پشت سر می‌گذارد...

مادر جان می‌گويند مادر جهانيانی و بغض فروخورده تمام شيعيان غم كوچه‌های مدينه است، پس برای آمدن فرزندت دستان دعای ما را بگير و از خدا فرجش را هم‌نوا با يتيمانت بطلب تا اين بغض فرو خورده را در روزگار ظهور با انتقام از كسانی كه بال‌های بهشتی‌ات را خاكی كردند، بشكنيم.

بانوی بی نشان مدينه، تو كه مادر تمام يتيمان بودی و دست مادری‌ات حتی بر سر پدرت هم كشيده می‌شد، پس چگونه اشك‌های فرزندات را كه با گام‌های خسته ‌همراه با پدر، پيكر مادر جوان خود را تشييع می‌كردند و آرام و بی‌صددا می‌باريدند، از گونه‌هايشان نزدودی؟

مادرم، مهريه‌ات آب بوده و فرزندت را تشنه لب در صحرای كربلا شهيد كردند، چگونه می‌توانم اين تاريخ ظلم بر تو و فرزندات را هضم كنم، چگونه می‌توانم از كشتی پهلو گرفته‌ای بگويم و بسرايم كه هر روز و هر شب غم بقيع با اينكه نشانی در آن باقی نگذاشته‌ای، غم غريبی من است؟

چگونه در سفر به مدينه هميشه غريب كه در پيش دارم، قدم‌های خسته و زمينی‌ام را بر خاك پاك كوچه‌هايی برسانم كه روزگاری شاهد مظلوم‌ترين حوادث تاريخ اسلام بوده است و چگونه در آن لحظات ديدار با شهر پيغمبر تاب بيارم غم كوچه‌های غريب و روزهايی كه بر تو گذشت؟

لذتهای زندگی


پائولو کوئیلیو
 
    دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. 
    یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟ 

    میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری... 
 
    میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!! 

    در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت... 

    میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟ 
    هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟! 

    میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد! 
    هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: 

    خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ... 
    هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود. 

    پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند. 
    با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!! 

    میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...! 
    پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد... 

    45 دستورالعمل شگفت انگیز برای زندگی

ادامه نوشته

مهم نیست.........



مهم نیســـــت که از بیــــــرون چه طـــــــور به نظــــــــر میام !

کسایـــــــــــی که درونم رو می بینند ؛

برام کـــــــــافیند ...

واسه اونـــــــایی که از روی ظاهــــــــرم قضاوت می کنند ،

حرفی ندارم !

همون بیرون بمونند واسشـون

کافیــــــــــــه ... !!

جمـلات الـهام بخـشی برای زنـدگی

.

.

.

ادامه نوشته

و یک سال گذشت چه خوب و چه بد 

اما امسال را به نیکی آغاز می کنم به امید پایانی نیک 

خدایاتو را سپاس به خاطر  منقلب کردن قلب و درگرگون کردن حال 

امسال را با کلی برنامه شروع می کنم 

انشاالله که پایان همه برنامه هاش خوش باشه